تاریخ انتشار : سه شنبه 20 دی 1401 - 17:26
کد خبر : 111550

وعده های طلایی!

وعده های طلایی!

گفت: من در دورۀ بعدی انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا می شوم! گفتم: ان شالله مبارک است! چه خوب! تو رئیس جمهور شوی و ما هم در کنار تو به نام و نان و نوایی برسیم! حالا برنامه های تو برای ریاست جمهوری چیست؟ گفت: در همۀ زمینه ها برنامه دارم. مثلاً: – همۀ کالاهای مورد

گفت: من در دورۀ بعدی انتخابات ریاست جمهوری کاندیدا می شوم!

گفتم: ان شالله مبارک است! چه خوب! تو رئیس جمهور شوی و ما هم در کنار تو به نام و نان

و نوایی برسیم! حالا برنامه های تو برای ریاست جمهوری چیست؟

گفت: در همۀ زمینه ها برنامه دارم. مثلاً:

– همۀ کالاهای مورد نیاز مردم را ارزان می کنم!

– برای همۀ بی خانه ها مسکن می سازم!

– فقر را ریشه کن می کنم!

– آموزش و پرورش و تحصیلات عالی را در همۀ سطوح و پایه ها رایگان می کنم و کاری می 

کنم که همۀ دانش آموزان و دانشجویان با نمرۀ بیست رتبۀ اول کلاس و مدرسه و دانشگاه و 

کشور را کسب کنند! 

– بهداشت و درمان را برای همۀ مردم رایگان می کنم. 

-برای همۀ جادّه های کشور اتوبان می سازم!

در همۀ شهرها و روستاها فرودگاه می سازم!

آب و برق و گاز و اتوبوس و قطار و هواپیما و…را برای همگان رایگان می کنم.

– در زمینه های ….

گفتم: بس است! دارم از ذوق زدگی مست می شوم! آیا امروز چیزی زده ای؟! مگر می شود به این 

تخیّلات رویایی تو جامۀ عمل پوشاند؟ با کدام اعتبار و بودجه می خواهی این وعده ها را تحقُّق ببخشی؟

گفت: همۀ این کارها ر که قرار نیست من انجام بدهم؟

گفتم: پس چه کسی یا کسانی می توانند این وعده های طلایی را تحقُّق بخشد؟

گفت: مردم!

گفتم: تو چه کاره ای؟چرا تو به مردم قول می دهی؟

گفت: مگر قول ساخت چهار میلیون مسکن و ایجاد فرصت های شغلی وعده داده شده را دولت 

محقّق ساخت؟ 

گفتم: ما همه می دانیم که دولت نمی تواند این وعده ها را عملی کند. چرا از دولت توقُّع بیش از توانش را 

داری؟ یعنی تو نمی دانی دولت نمی تواند این وعده های طلایی را جامۀ عمل پوشاند؟

گفت: من می دانم!ولی آیا رئیس دولت نمی دانست که شدنی نیست؟

 پهلوانی تنومند و معرکه گیر وسط میدون وایساده و جمعیت زیادی دور او حلقه زده بودن .او 

آفتابه کوچکی رو به همه خلق نشون می داد و ادعا می کرد که با این هیکل درشت و تنومند 

خود میره توی این آفتابه کوچک! همه مردم هم ناباورانه و متعجّبانه اونو نگاه می کردن.

پهلوان می گفت: اگر شما جمعیت صدهزار تومان به من بدید،من قول میدم برم توی این آفتابه!

مردم یک پارچه فریاد می زدن که این کار محاله! محاله! اما برای ارضای حسِّ کنجکاوی خود به 

هر قیمتی بود صدهزار توان جمع کردند و به او دادند و گفتند: 

حالا برو ببینیم چطور میری توی آفتابه!

مرد پهلوان اول کوشید با فشار سر خود رو توی آفتابه فروکنه! ولی هر چه فشاد داد نرفت که 

نرفت! بعد پای راست خود و سپس چای چپ را به داخل آفتابه فشار داد؛باز هم نرفت!در آخر 

کوشید دستاش رو توی آفتابه کنه،باز هم نشد که نشد! سر انجام با نومیدی آفتابه رو گذاشت 

روی زمین و روشو کرد به مردم و گفت:

مردم! شاهد بودید که من همه تلاشم رو کردم که برم توی آفتابه،ولی می بینید که نمیشه!!!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟!

شفیعی مطهر

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

اقصاددان رسانه با مجوز برخط اخبار اقتصاد - فناوری - کسب و کار - اجتماعی و ....