تاریخ انتشار : پنجشنبه 28 دی 1402 - 14:37
کد خبر : 154447

قصه های شهر هرت

سیدعلیرضا شفیعی مطهر

حاکم شایسته!! قصّه‌های شهر هرت

حاکم شایسته!!  قصّه‌های شهر هرت

اشاره “مردم هر جامعه‌ای شایستۀ همان حکومتی هستند ، که بر آنان فرمان می‌رانند. ” این سخن مفهوم یکی از احادیث منتسب به رسول گرامی اسلام است . بدیهی است مردمی فکور ، پرسشگر ، نقّاد ،ناظر و حاضر در همۀ عرصه‌های سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی جامعه هیچ گاه حاکمانی خودکامه ، زورگو و

اشاره

“مردم هر جامعه‌ای شایستۀ همان حکومتی هستند ، که بر آنان فرمان می‌رانند. ”

این سخن مفهوم یکی از احادیث منتسب به رسول گرامی اسلام است . بدیهی است مردمی فکور ، پرسشگر ، نقّاد ،ناظر و حاضر در همۀ عرصه‌های سیاسی ، اجتماعی و اقتصادی جامعه هیچ گاه حاکمانی خودکامه ، زورگو و غیر پاسخگو را تحمُّل نمی‌کنند . بر عکس جامعه‌ای مطیع ، تسلیم ، توسری‌خور ، خوار و ذلیل ، ترسو و بزدل هر حاکم را به خودکامگی و استبداد می‌کشاند و سکوت محض و بی‌تفاوتی مردم، او را وسوسه می‌کند ،تا خود را بزرگ و دیگران را حقیر ببیند . اطاعت بی‌چون و چرای زیردستان ، انسان را اسیر خودخواهی ، خودپسندی و عُجب می‌کند .

داستان زیر این حقیقت مهم و این راز اجتماعی و سنّت جامعه‌شناسی را فریاد می‌کند .

***************

حاکم شهر هرت مُرده بود . ولی‌عهد و فرزندی هم نداشت تا جانشین او شود ، چون حاکم همه آرزویی داشت ، جز مُردن ، اصلاً به فکر مرگ نبود ، بنابراین هیچ کس را به جانشینی تعیین نکرده بود . مردم شهر هرت چون عادت به فکر کردن نداشتند ، لذا نمی‌توانستند دربارۀ پادشاه آینده هیچ رای و نظری بدهند .

مردم باور کرده بودند که اهل تشخیص و درک و فهم نیستند . بنابراین نمی‌توانند کسی را از بین خود به عنوان حاکم برگزینند . بزرگان و ریش سفیدان شهر برای حلِّ مشکل پس از بحث و مذاکره ، به این نتیجه رسیدند که همۀ مردم شهر را در میدان شهر گِرد آورند و شاهباز پادشاه را به پرواز درآورند . باز بر روی شانۀ هر کس نشست ، او را به پادشاهی برگزینند .

به دنبال این تصمیم مُنادیان و جارچیان در شهر ندا دردادند که همۀ مردم در روز جمعه در میدان ” تصمیم ” شهر گِردآیند . روز موعود همۀ مردم شهر در میدان مذکور جمع شدند . فشردگی جمعیت به حدّی بود ، که جای سوزن انداختن نبود !

در آن روز یک بازرگان و غلامش وارد شهر هرت شده بودند . وقتی ندای جارچیان را شنیدند ، برای تماشا به میدان شهر آمدند و به جمع مردم پیوستند . مراسم با نواختن شیپور آغاز شد . یکی از ریش سفیدان با توضیح روش برگزیدن حاکم ، دستور به پرواز درآوردن شاهباز را صادر کرد .

باز دست‌آموز به پرواز درآمد و سینۀ آسمان را شکافت و اوج گرفت . همۀ دل‌ها در سینه‌ها به شدّت می‌تپید . نفس‌ها حبس شده ، و نگاه‌ها همه به پرواز باز دوخته شده بود . باز هم مرتّب میدان را دور می‌زد و در بین جمعیّت دنبال برگزیدۀ خود می‌گشت . هر کسی پیش خود می‌گفت :

اگر باز بر شانۀ من بنشیند ، چه‌ها می‌کنم !

و هر یک به دیگری می‌گفت : اگر باز بر شانۀ تو بنشیند ، چه می‌کنی ؟

هیجان به اوج خود رسیده بود . انتظار در چشمان مردم موج می‌زد .

در این حال بازرگان به غلامش گفت :

مبارک ! اگر باز روی شانۀ تو بنشیند و تو حاکم شهر شوی ، چه می‌کنی ؟

مبارک مثل این که مدّت‌ها دربارۀ این سوال فکر کرده بود ، فوراً گفت :

اگر من حاکم این شهر شوم ، از زنده و مُردۀ این مردم نمی‌گذرم ! پدر مردم را در می‌آورم و روزگارشان را سیاه می‌کنم !

اتّفاقاً باز هفت مرتبه میدان شهر را دور زد و سرانجام در میان بُهت و حیرت مردم روی شانۀ مبارک نشست ! همۀ جمعیّت برای شناختن این حاکم خوش‌شانس به سوی او هجوم آوردند . او را بر سر دست بلند کردند و به سوی جایگاه بردند . همه می‌خواستند ببینند او کیست . وقتی او به بالای ایوان قصر رفت و در برابر جمعیت ظاهر شد ، فریاد تعجُّب و اعتراض از هر سوی برخاست . برای همه دشوار بود یک غلام سیاه و زشت و غریبه ، حاکم آنان شود . سرانجام پس از سر و صدای زیاد قرار شد دوباره باز را به پرواز درآورند و نتیجۀ این فراز و فرود آمدن را هرچه بود ، بپذیرند .

سه مرتبه این کار تکرار شد و شاهباز هربار بر شانۀ مبارک نشست . ناگزیر ریش‌سفیدان و مردم ،این سرنوشت خود را پذیرفتند و زمام امور شهر را به این غلام سیاه بیگانه سپردند .

خادمان دربار مبارک را به حمّام بردند . پس از استحمام ، لباس های فاخر سلطنتی را به او پوشاندند و طیِّ مراسم با شکوهی تشریفات تاج‌گذاری انجام شد .

پس از هفت شبانه روز جشن و پایکوبی به مناسبت آغاز سلطنت ” مبارک‌شاه ” ، او در نخستین روز آغاز به کار طیِّ فرمانی مالیات‌ها و عوارض پرداختی توسّط مردم را دو برابر کرد . ماموران حکومتی موظّف شدند ، مالیات تعیین‌شده را با زور و قدرت از فقیر و غنی دریافت کنند . هر کس به هر علّت از پرداخت فوری مالیات خودداری می‌کرد ، همۀ اموال او توقیف می شد و در صورت نیافتن اموال ، او را زندانی و شکنجه می‌کردند . هر شهروند کوچک‌ترین اعتراض یا انتقادی می‌کرد ، بلافاصله به فرمان مبارک شاه او را بازداشت کرده ، به سیاه‌چال می‌سپردند .

پس از مدّتی همۀ زندان‌ها و سیاه‌چال‌ها پر از مردم معترض و تهی‌دست شد ..همۀ کالاها ، ارزاق و مایحتاج مردم به شدّت گران شد و مردم درماندند و بی‌کاری ، فساد و ناهنجاری ، همۀ مردم شهر را در بر گرفت . به گونه‌ای که دیگر مردم ” آه ” در بساط نداشتند و بیشتر ماموران وصول مالیات‌ها ، عوارض و جریمه‌ها به علّت نداری و فقر مردم ، دست خالی برمی‌گشتند.

وقتی مبارک شاه مطمئن شد که مردم زندۀ شهر دیگر حتّی سکّه‌ای در خانه و آهی در بساط ندارند و در شدّت فقر و استیصال می‌سوزند ، پیش خود گفت :

حالا وقت مُرده‌هاست !

فردای آن روز برای آن که دمار از مردگان شهر نیز درآورد ، دستور داد یک دختر زیبا را با لباس‌های فاخر و به همراه بسیاری زیورآلات بر اسبی زیبا و قیمتی سوارکنند و ضمن گرداندن او در شهر ، جار بزنند که :

این دختر و همۀ متعلّقات او از آنِ کسی است که یک سکّه بپردازد .

همۀ مردم شهر هرت در معابر ، بازارها و کوچه‌ها جمع شده ، با حسرت او را می‌نگریستند و افسوس می‌خوردند که چرا حتّی یک سکّه ندارند ، تا او را تصاحب کنند . یکی می‌گفت :

این دختر چقدر زیباست ! دیگری ارزش جواهرات او را برآورد می کرد و سومی از لباس او می‌گفت و چهارمی ، اسب او را می‌ستود .

در این بین جوانی زیبا و خوش قد و قامت وقتی دختر را دید ، به شدّت عاشق و فریفتۀ او شد . هر چه با خود اندیشید ، دید نه می‌تواند از او دل بردارد ، و نه سکّه‌ای دارد ، تا او را تصاحب کند . جوان از شدّت دلدادگی به بستر بیماری افتاد . مادر بیچاره هرگونه دارو و درمانی که توانست ، دربارۀ او انجام داد . اما افاقه نکرد . تا روزی جوان راز دل خود را با مادر در میان گذاشت . . مادر دردمندانه آهی کشید و گفت :

پسرم ! می‌بینی که آهی در بساط نداریم . حتّی چیزی برای فروش یا گروگذاشتن هم در خانه نداریم .

پسر گفت : مادرجان ! من این‌ها را نمی‌دانم . اگر جان و زندگی مرا می‌خواهی ، باید یک سکّه فراهم کنی !

مادر بیچاره ناگزیر زبان باز کرد و گفت :

پسرم ! به شرطی که این راز را با هیچ کس نگویی ، راهی به تو نشان می‌دهم ، تا سکّه‌ای به دست آوری و دختر را تصاحب کنی ، و آن این است که از قدیم رسم بود که هر کس می مُرد ، یک سکّه در قبر زیر سر او می‌گذاشتند . تو می‌توانی شبانگاه ، محرمانه به سر مزار مرحوم پدرت بروی و گور او را بشکافی و سکّه زیر سر او را برداری و فردا دختر را بگیری !

پسر چنین کرد . فردا وقتی به مبارک شاه خبر دادند که یک جوان با ارائه یک سکّه طالب دختر شده‌است ، فوراً دستور داد او را احضار کنند . پس از احضار ، از او خواست توضیح دهد که سکّه را از کجا آورده است . از حاکم اصرار و از جوان انکار ! تا سرانجام جوان در زیر شکنجه تاب نیاورد و راز سکّه را فاش کرد .

فردای آن روز مبارک‌شاه دستور داد همه گورستان را خراب و ویران کنند و قبرها را بشکافند و همۀ سکّه‌ها را از زیر سر مُردگان بردارند و برای او بیاورند . بدین وسیله او توانست قول خود را مبنی بر این که نه تنها از زنده‌ها ، که از مُرده‌ها هم نمی‌گذرد ، عملی سازد .

مردم شهر وقتی قبور اموات خود را چنین دیدند ، به امان آمدند . مردم ،ریش سفیدان شهر را به وساطت نزد مبارک‌شاه فرستادند ، که لااقل از ” گور به گورکردن “مرده‌های ما صرف نظر کند . وقتی ریش‌سفیدان می‌خواستند وارد اتاق مبارک‌شاه شوند ، شنیدند او در حال مناجات با خدا می‌گوید :

خدایا ! اگر این مردم هنوز هم استحقاق ظلم و ستم و تبعیض دارند ، مرا موفّق بدار ، تا عرصه را بر آنان تنگ‌تر کنم . اگر متنبّه شده‌اند و شایستگی یک حکومت عادل را به دست آورده‌اند ، مرگ مرا برسان !

وقتی ریش‌سفیدان این جملات را شنیدند ، بازگشتند و به مردم گفتند :

ما حرفی نداریم که به حاکم ظالم و ستمگر بزنیم . ما با شما حرف داریم . ما خودمان باید خود را اصلاح کنیم ، تا شایستۀ حکومت صالح شویم !

” اِنّ الله لا یُغَیِّرُما بِقَومٍ حَتّی یَُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ” .

دانلود رایگان کتاب‌ها و دیگر آثار این قلم در کانال گزین‌گویه‌های مطهر

https://t.me/nedayemotahar

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

اقصاددان رسانه با مجوز برخط اخبار اقتصاد - فناوری - کسب و کار - اجتماعی و ....