تاریخ انتشار : دوشنبه 22 خرداد 1402 - 19:11
کد خبر : 128639

استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!

استخوان توهُّم لای زخم مردُم!!

گفت: عزیزی نوشته: اگر ما به جای مخارج ساختن هزاران گنبد و بارگاه پر زرق و برق برای امام‌زاده‌ها؛۲٫۷۰۰٫۰۰۰ هکتار کویر را با صفحات برق خورشیدی می‌پوشاندیم؛ از طرفی تبخیر آب کویر کمتر انجام می‌گرفت و از سوی دیگر از برق حاصله نیز می‌توانستیم آب دریا را تصفیه کنیم و ایران را سرسبز نماییم. خوشبختی

گفت: عزیزی نوشته: اگر ما به جای مخارج ساختن هزاران گنبد و بارگاه پر زرق و برق

برای امام‌زاده‌ها؛۲٫۷۰۰٫۰۰۰ هکتار کویر را با صفحات برق خورشیدی می‌پوشاندیم؛

از طرفی تبخیر آب کویر کمتر انجام می‌گرفت و از سوی دیگر از برق حاصله نیز

می‌توانستیم آب دریا را تصفیه کنیم و ایران را سرسبز نماییم.

خوشبختی ما در گرو آگاهی‌ و خردورزی است.

گفتم: سخنی منطقی گفته‌اند و طرحی مفید ارائه کرده‌اند.

گفت: ولی یک نکته را نادیده گرفته‌اند.

گفتم: چه نکته‌ای را؟

گفت: اگر این طرح را اجرا می‌کردند هزاران دکان و دستگاه و مشاغل ذیربط تعطیل

و نان خیلی‌ها آجر می‌شد!

این موضوع مرا یاد حکایت پزشک و استخوان لای زخم قصاب انداخت.

قصّابی بود که هنگام کار با ساتور دستش زخمی شد . همسایه ها او را پیش

حکیم بردند . حکیم روی زخم دوا گذاشت و وقتی می خواست روی زخم را ببندد ،

متوجّه شد که یک تکّۀ کوچک استخوان لای زخم مانده است . اما حکیم‌باشی

فکری کرد و گذاشت تکّۀ استخوان همان جا لای زخم بماند .بعد به قصّاب گفت :

زخم شما خیلی عمیق است . باید یک روز در میان پیش من بیایی تا زخمت را ببندم .

از آن به بعد قصّاب یک روز در میان پیش حکیم می‌رفت و مقداری گوشت برایش می‌برد

تا او زخم دستش را ببندد . مدّتی گذشت امّا زخم خوب نشد که نشد تا این که حکیم

به سفر رفت و پسرش که کاردان بود به جای او نشست .

قصّاب مثل همیشه با گوشت و پول نزد حکیم رفت . پسر حکیم زخم را باز کرد

آن تکّۀ استخوان را بیرون آورد و دوباره زخم را بست .

روز بعد قصاب که به دیدن پسر حکیم رفت ، گفت :

دستت درد نکند از پدرت بهتر مداوا کردی . دستم بهتر شد.

حکیم از سفر برگشت . همسرش سفره را انداخت و خورشتی آورد که هیچ گوشت

نداشت . حکیم پسرش را صدا کرد و گفت :

مگر قصاب برای بستن زخمش پیش تو نمی‌آید ؟

پسرش گفت : چرا آمد یک تکّۀ استخوان کوچک هم لای زخمش بود،

در آوردم و زخمش خوب شد .

حکیم باشی آهی کشید و گفت :

تکّۀ استخوان را در آوردی ؟ پس بگو چرا غذای امشبمان گوشت ندارد .

من آن یک تکۀ استخوان را لای زخمش گذاشته‌بودم تا به این زودی‎ها خوب

نشود و قصاب همیشه برایمان گوشت بیاورد و حالا کار از گذشته باید بروم پول

بدهم و گوشت بخرم . تو نان ما را آجر کردی!

گفتم: باز هم #سیاهنمایی کردی؟

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

اقصاددان رسانه با مجوز برخط اخبار اقتصاد - فناوری - کسب و کار - اجتماعی و ....