مصیبت نگاری بمباران شیمیایی سردشت توسط صدام
یک بار دیگره به چهره اش نگاه کنید. شناختیدش؟ او «وَستا قادر» است، همان استاد قادر بنای خودمان که ساکن روستای «رَش هَرمه» سردشت بود. باز هم نشناختیدش؟ اقتصاددان: اگر نمی شناسید، بدانید شما ملتی هستید که تاریخ ندارید، بدانیم که ما باید آنقدر در کلاس تاریخ بمانیم و آن را تکرار کنیم تا دیگر
یک بار دیگره به چهره اش نگاه کنید. شناختیدش؟ او «وَستا قادر» است، همان استاد قادر بنای خودمان که ساکن روستای «رَش هَرمه» سردشت بود. باز هم نشناختیدش؟
اقتصاددان: اگر نمی شناسید، بدانید شما ملتی هستید که تاریخ ندارید، بدانیم که ما باید آنقدر در کلاس تاریخ بمانیم و آن را تکرار کنیم تا دیگر تاریخ را فراموش نکنیم. بدانیم که ما به آلزایمر ملی گرفتار شده ایم. ما آنقدر در تصاویر دروغین خودمان و سیاستمدارانمان گم شده ایم که دیگر خودمان را هم نمی بینیم.
راستی ما از «هفت تیر» چه می دانیم؟ درست است، در تهران میدانی هست به نام هفت تیر؛ خوب دیگر چه؟ به مغزتان فشار بیاورید! چیزی به خاطرتان آمد؟ کمی بیشتر، کمی بیشتر، آهان، درست شد، یادتان آمد که در هفت تیر انفجاری در مقر حزب جمهوری اسلامی رخ داد و آیهالله بهشتی و یارانش شهید شدند. راستی بهشتی که بود؟ فقط میدانید در انفجاری در هفتم تیر شهید شد؟ چیزی از نوشتههای او خوانده اید؟ چیزی از حرفهای او را به یاد میآورید؟ نه؟ پس حتما سخنان او را بخوانید، دستکم حرفهایی که در مجلس خبرگان قانون اساسی در رد هرگونه شکنجه، حتی زدن یک سیلی به متهم، زده است را بشنوید. خوب، دیگر از هفتم تیر چیزی به خاطر نمیآورید؟
عصرْ هنگامِ هفتم تیرماه بود، سال ۱۳۶۶. وَستا قادر در روستای کناری، آخرین ردیف قلوه سنگهای کوهی را روی دیوار گذاشته بود و داشت بین آنها را با شن و سیمان پر میکرد، کم کم داشت آماده میشد تا دستهایش را بشوید و به روستای خود بازگردد. از دور از پشت درختهای روی تپه دید که چند نفر دارند چند قاطر را به طرف او میآورند. صدای ناله میآمد و سوارانی که بر پشت حیوانها، خمیده و بیقرار بودند. نزدیک تر که شدند همسرش را دید که بر پشت قاطری به خود میپیچد، روی قاطر بعدی ناصر خردسالش بود و قاطر بعدی مالمال برادر دوقلوی ناصر، و قاطر بعدی شهین گیانش (شهین جانش) را می آورد، دختر شش سالهای که عزیز بابا بود. چشمهاشان تورم کرده بود، بدنها سوخته بود، به سختی تنفس می کردند. وَستا قادر گیچ شده بود، چه بلایی بر سر عزیزانم آمده است؟ گمان میکرد خانه آتش گرفته است؟ فریاد زد چه شده است؟ کسی نمیدانست چه بگوید؛ کسی به درستی نمیدانست چه شده است و کسی نمی دانست چه باید کرد؟ فقط گفتند خانه ات بمباران شده است. وَستا قادر خوشحال شد. گفت خدا را شکر که همسر و فرزندانم زنده اند. وَستا قادر کنار همسرش رفت و سر در گوش محبوب کرد و پرسید حال بچه مان چطور است؟ آخر همسر وَستا قادر پا به ماه بود. مادر فقط گریست، چون تنفس هم برایش سخت بود، سخن گفتن که هیچ.
ماشینی صدا زدند، خانواده اش را سوار کرد و به سرعت به سوی سردشت حرکت کردند. وقتی به شهر رسید همه جا پریشان بود گفتند چهار نقطه شهر بمباران شیمیایی شده است و هواپیماهای عراقی بقیه بمبهای خود را بر سر روستاهای اطراف ریخته اند. یکی از روستاها، همان «رَش هَرمِه»، روستای وَستا قادر بود. بیمارستان سردشت جای سوزن انداز نداشت. در یک شهر ۱۲ هزار نفری، هشت هزار نفر به گاز خردل آلوده شده بودند و دهها نفر در همان آغاز بمباران جان داده بودند. خانواده وَستا قادر را به بانه اعزام کردند. در بانه، بیمارستان آنها را نپذیرفت. گفتند اول بروید مصدومین را شستشو کنید تا آلودگی شیمیایی آنها شسته شود و بعد بیاورید. وَستا قادر سه کودک نیم جانش را به نیش کشید و با همسرش که دیگر توان راه رفتن نداشت، به خانه دوستی رفت و خودش آنها را در حمام شستوشو کرد. وقتی آب با پودرهای باقی مانده بر تن بچه ها مخلوط شد واکنش شیمیایی نشان داد و تازه پوست آنها را شرحه شرحه کرد. بچه ها و همسرش را دوباره به بیمارستان برد. گفتند باید به تبریز منتقل شوید.
در راه تبریز همسرش گاهی ماسک اکسیژن را از روی دهانش برمیداشت، نالهای می کرد و با صدایی که از حلقومش به سختی بیرون میآمد بخشی از واقعه را در گوش وَستا قادر نجوا میکرد. برایش تعریف کرد که وقتی نزدیک درخت گردو کنار نهر آب داشته است بچه ها را شستوشو میداده، بمبی در نزدیکی درخت گردو بر زمین خورده است، انفجاری در کار نبوده اما گازی همراه گردههایی از بمب خارج میشده است. با ضربه بمب، گردوها مانند برگ خزان از درخت میریزند. همینکه گاز در هوا پراکنده میشود، گنجشکها هم از آسمان بر زمین میریزند. به زمین که نگاه میکنی نمیدانی اینها که میبینی گنجشک است یا گردو! و گاز خردل و پودرهای داخل بمب در آب نهر روانه می شود تا به دور دست ها برود و آنان که شادمانه بر سر نهر میآیند تا آبی بنوشند را نیز مسموم کند. گویی این قانون جنگ است که تو حتی در دور دستها هم حق خندیدن و شادمانی نداری.
آمبولانس پس از شش ساعت رانندگی در پیچ و خم جادههای کوهستانی، که هر دقیقه اش برای وَستا قادر طعم مرگ میداد و در هر دستاندازش، بخشی از تاول روی پوست همسر و بچههایش پاره میشد، بالاخره به تبریز رسید. چند ساعتی پس از بستری شدن در بیمارستان تبریز، همسرش زایمان میکند و دختری به دنیا می آورد. کل زمانی که همسرش دراتاق عمل بوده است برای زایمان، کمتر از نیم ساعت است. بلافاصله پس از زایمان همسرش، بیمارستان تصمیم میگیرد همه خانواده را به تهران اعزام کند. وَستا قادر التماس میکند بگذارید بچه نوزادم را ببینم. میگویند وقتی از تهران برگشتی او را تحویلت میدهیم. پسر عموی وَستا قادر که برای کمک به او از بانه با او همراه شده است، به علت آنکه خودش هم آلوده به مواد شیمیایی شده است، بینایی اش را از دست میدهد و دیگر نمیتواند یاور او باشد. حالا دیگر وَستا قادر تنهای تنهاست. با چهار مصدوم بدحال شیمیایی روی دست و نوزادی که داغ دیدنش را بر دلش گذاشتند. وَستا قادر مجبور می شود همسرش را و سپس یک به یک بچه هایش به کول بکشد و از بیمارستان به داخل آمبولانس ببرد. آمبولانس راه افتاد تا آنها را به فرودگاه برساند. در راه به همسرش گفت دوست دارد اسم نوزادشان را «ژیان» بگذارد. و این معجزه انسان است که در اوج مرگ و رنج و ناامیدی اسم فرزندش را ژیان، که در زبان کردی به معنی «زندگی» است، میگذارد.
در پای هواپیما دوباره وَستا قادر همسرش و بچه هایش را یک به یک بر دوش می کشد و از آمبولانس به داخل هواپیما میبرد. نخست همسرش را به داخل هواپیما برد، سپس دخترش را برد و بعد پسرش مالمال را. وقتی برگشت تا پسر دیگرش ناصر را به داخل هواپیما ببرد، دید بچه نفس نمی کشد و پرستار داخل آمبولانس سرش را به دیوار آمبولانس تکیه داده و اشک میریزد. اجازه ندادند پیکر پسرش را به داخل هواپیما ببرد.
وَستا قادر زانوانش بریده بود. جلوی آمبولانس روی زمین نشست. نه می توانست پیکر جگر گوشه اش را در فرودگاه تبریز رها کند و نه میتوانست همراه همسر و بچههای بیمارش به تهران نرود. به او قول میدهند که پیکر پسرش را به سردشت بفرستند. او پیشتر، بخشی از وجودش را، نوزدای که نگذاشتند او را ببیند، در بیمارستان تبریز جا گذاشته است، اکنون بخش دیگری از وجودش را نیز در فرودگاه تبریز جا میگذارد.
در تهران این قافله مرگ را به بیمارستان بقیهالله میبرند. پسر دومش، مالمال هم در بیمارستان بقیهآلله پر میکشد. همسر و دخترش را در بیمارستان تهران میگذارد و برای تدفین پسرها راه میافتد. جسد مالمال را از بیمارستان تحویل میگیرد و با جسد به تبریز میرود تا جسد ناصر را هم تحویل بگیرد. در تبریز به او میگویند جسد را به سردشت فرستادهایم. پس با جسد مالمال از تبریز به سمت سردشت راه افتاد. اما راننده آمبولانس حاضر نمیشود وارد شهر شود. میگوید سردشت آلوده به مواد شیمیایی است و من وارد نمیشوم. وَستا قادر جنازه مالمال را به دوش میگذارد و پای پیاده به شهر می رود. در سردشت جسد ناصر را هم تحویل میگیرد و سپس جنازه سردارانش را سوار قاطر میکند و به سوی روستای خودش حرکت میکند. وَستا قادر در راه اشک میریخت و ترانه قدیمی «لای لای» کردی را با غمناک ترین صدا زمزمه میکرد:
روڵه ی خۆشه ویست بینایی چاوم / فرزند دوست داشتنی ام، نور چشمانم
هێزی ئه ژنۆم و هیوای ژیانم / توان زانوهایم و امید زندگیام
وَستا قادر گاه میایستاد و رو به آسمان مینگریست، نمیدانست به خدا از که و از چه شکوه کند؟ و نمیدانست از او چه طلب کند. دلش میخواست طلب مرگ کند تا در کنار پسرانش بیارامد. اما وقتی یادش میآمد که محبوبش و شهین گیانش در بیمارستان تهران منتظر او هستند و وقتی به ژیان چند روزه اش که در بیمارستان تبریز است میاندیشید، گامهایش را به شتاب بر می داشت تا هرچه زودتر به روستا برسد بچه ها را به دامن خاک بسپارد و به تهران بشتابد تا پس از درمان همسرش به تبریز برود و ژیانش را در آغوش بگیرد تا غمهایش فراموش کند.
وقتی به روستا میرسد اقوام و دوستان به کمکش میآیند و مراسم تشییع و تدفین پسران انجام میشود. تا نیمه شب درگیر این مراسم است. همان نیمه شب با پای پیاده ده کیلومتر راه میرود تا به جاده برسد و خود را به تهران برساند. وَستا قادرکه روز قبلش طولانی ترین روز تاریخ را با همراهی پیکر دو پسر خردسالش طی کرده است اکنون طولانی ترین شب تاریخ را آغاز کرده است. دستانش به علت تماس مکرر با بدن شیمیایی شده پسرانش تاول زده است اما تاولی که بر جگرش زده است آنقدر سوزناک است که متوجه تاولهای دستانش نمیشود. به تهران که می رسد یک راست به بیمارستان میرود و سراغ همسر و دخترش شهین گیان را میگیرد. در مییابد که شهین جانش هم پریده است. چند ساعتی کنار تخت همسرش مینشیند و فقط به هم نگاه میکنند و میگریند. چیزی برای گفتن وجود ندارد. به که نفرین کنند؟ که را مقصر بدانند؟ آنان کجای بازی بوده اند؟ در کدام ایستگاه سیاست از آنان نظر خواستهاند؟
وَستا قادر برای آرامش دادن به همسرش حتی جرأت نکرد دستان همسرش را در دست بگیرد. پوست سوخته و چروکیده دستان همسرش جایی برای تسکین بخشی نگذاشته بود. وستا قادر چند روز مدام کنار همسرش نشست. در چشمان او نگریست و با هم اشک ریختند. آنگاه لاجرم از همسرش اجازه گرفت تا جسد دختر را به روستا ببرد و در کنار برادرانش به خاک بسپارد. و همسرش با اشاره چشمان به او اجازه داد. وَستا قادر عقب عقب رفت و با چشمان سبزش به چشمان همسرش خیره شده بود. گویی میترسید دیگر این چشمان را نبیند. از اتاق که خارج شد، همه اش دو روز شد. به شتاب جسد شهین رابُرد و در کنار ناصر و مالمال به خاک سپرد و به تهران برگشت. اما وقتی به بیمارستان رسید همسرش برای همیشه به خواب رفته بود و دیگر چشمان او را ندید که ندید. حتی جنازه اش را هم ندید.
ظاهرا ساعاتی پس از آن که وَستا قادر جسد دخترش شهین را تحویل میگیرد و به سوی سردشت روانه میشود، طاقت همسرش طاق می شود و روحش به سوی بچه هایش پرواز میکند. بیمارستان هم روز بعد جسد همسرش را به سردشت می فرستند. یعنی وقتی وَستا قادر پس از دفن دختر، از سردشت به تهران میشتافت تا در کنار همسرش باشد، پیکر همسرش به سوی سردشت روانه شده بود. وَستا قادر به بیمارستان که رسید و خبر مرگ همسرش را شنید، تمام شد. همان جا کنار دیوار راهروی بیمارستان نشست. دلش میخواست همانجا دراز بکشد و برود پیش همسر گیانش، پیش ناصر گیانش، پیش مالمال گیانش و پیش شهین گیانش. بدنش کرخت شده بود. نه گریهاش میآمد و نه توانی داشت که برخیزد و بایستد و گام بردارد. نشست، به امید آن که همان جا جانش به آرامی از تنش پرواز کند. اما هر چه نشست و هر چه منتظر ماند و هرچه به سقف خیره شد، خبری نشد. نمیدانست که چرا روحش توان پرواز ندارد. یکی دوبار زیر لب از خدا طلب مرگ کرد اما گویی حافظ سردر گوشش کرد و گفت:
پیش کمان ابرویش لابه همی کنم ولی
گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
در همین حال و هوا بود که یکمرتبه به یادش آمد که ژیان جان نوزادش، این آخرین حلقه اتصال او با این جهان، در بیمارستان تبریز منتظر اوست. گویی پاهایش قوت گرفت نفهمید چگونه خودش را به پایانه اتوبوسها رساند و با اولین اتوبوسی که به غرب می رفت راه افتاد تا خودش را به سردشت برساند. میخواست یک بار دیگر قبل از خداحافظی نهایی، همسرش را ببیند. اما وقتی به روستای شان رسید، همسرش تشییع شده و به خاک سپرده شده بود. وَستا قادر رفت و کنار همان نهری که بچههایش حمام میکردند ساعت ها نشست و به آب خیره شد و به آسمان نگریست و زیر لب چیزهایی گفت که هیچکس نفمهید.
فردای همان روز برای گرفتن نوزادش، شتابان به تبریز رفت. در بیمارستان تبریز به او گفتند نوزاد را به علت آن که کسی سراغش را نگرفته است تحویل شیرخوارگاه داده اند. در شیرخوارگاه دهها نوزاد را به او نشان دادند و گفتند بچه تو یکی از این هاست. اگر میتوانی او را شناسایی کن و ببر. وَستا قادر به تک تک آنها نگاه کرد. دلش میخواست همه آنها را در آغوش بکشد. هر کدام را که میخواست انتخاب کند تنش می لرزید، نکند بچه من نباشد، نکند این را ببرم و پدر و مادرش تا آخر عمر پریشان به دنبالش بگردند. هر چه نگاه کرد پریشانتر شد. آخر پس از تولد کودکش در بیمارستان حتی یک بار هم اجازه نداده بودند او نوزادش را ببیند و بعد برود. او هیچ تصویری از نوزادش نداشت. بالاخره دلش نیامد که به دروغ یکی از بچه ها را انتخاب کند و بگوید این فرزند من است. داغ از دست دادن ژیان را از شیرخوارگاه با خود آورد و تا آخر عمر هرگاه از او پرسیدند چه آرزویی داری گفت آرزوی دیدن ژیان گیانم.
وقتی از شیرخوارگاه بیرون میآمد به وضوح کمرش خم شده بود. زانوانش همراهی نمیکردند، چشمانش دیگر نای دیدن نداشت چه رسد به نای گریستن. این بار دیگر عجله ای برای رفتن نداشت. گویی دیگر در این جهان جایی برای رفتن نداشت. تمام اعضای خانواده اش را در حادثه ای که او هیچ مداخله ای در پدیداری آن نداشتِ، از او گرفته بودند. وَستا قادر ۳۰ سال پس از مرگ عزیزانش زنده ماند و هر هفته در کنار گور آنان حاضر می شد و با آنها به نجوا می پرداخت. اما ما عُرضه آن را نداشتیم که او را به نماد مقاومت انسانی تبدیل و به جهانیان معرفی کنیم. جهانیان پیشکش، حتی او را به ملت خودمان هم معرفی نکردیم. در سراسر ایران غیر از اهالی سردشت چه کسی نام وَستا قادر را شنیده است؟ ما حتی عُرضه نداشتیم داستان زندگی این اسطوره روح مقاوم انسانی را بنویسیم و منتشر کنیم.
وَستا قادر تا پایان عمر در آرزوی پیدا کردن ژیان جانش حسرت می برد. او کمتر از دو سال پیش، در ۱۱ دی ماه ۱۳۹۵ پر کشید، در حالی که دهها سال است امکان آزمایش DNA وجود دارد ما به راحتی میتوانستیم با گرفتن آزمایش DNA از کودکان شیرخوارگاه تبریز، ژیانش شناسایی کنیم (این کودکان قاعدتا در این سالها یا در سکونتگاههای زیر نظر سازمان بهزیستی زندگی کرده اند یا به خانواده هایی سپرده شده اند که قابل ردیابی هستند). آری ما عُرضه نداشتیم ژیان را پیدا کنیم و آرزوی وَستا قادر را برآورده سازیم.
وَستا قادر دلش می خواست یادبودی بر مزار عزیزانش ساخته شود اما ما عُرضه آن را نداشتیم که مزار عزیزان او را به نماد جنایت بر علیه بشریت تبدیل کنیم.
خانه وَستا قادر خراب شد اما ما عُرضه آن را نداشیم که آن را به موزه ای برای نشان دادن عمق جنایت جنایت کاران جنگی و استفاده کنندگان از سلاح های شیمیایی تبدیل کنیم.
وهر سال هفتم تیر ماه میآید و میرود و کسی به یاد سردشت نمیافتد و کسی وَستا قادر را یاد نمیکند و اکنون سردشت یکی از شهرهای غریب ایران است، با نرخ بیکاری بالا، شهرک صنعتی تعطیل شده، با اقتصادی که بر کولبری متکی است در حالی که ظرفیتهای کشاورزی و توریستی بینظیری دارد.
اکنون می خواهم بگویم تا زمانی که ما بزرگانی چون وَستا قادر را نادیده میگیریم و آنها رابه نمادهای اجتماعی تبدیل نمی کنیم نسل های ما برای جبران خلاء های هویتی خود مجبورند به مدل های غربی بیاویزند. ما کدام کودک و نوجوان و جوان و میانسال و بزرگسال و سالخورده را به سرمایه های نمادین تبدیل کرده ایم؟ ما جز تلاش برای نمادسازی از مقامات سیاسی کدام تلاش مستمر از سوی حکومت و جامعه برای آفرینش چهرههای نمادین برای نسل نوخاسته خود را داشته ایم؟
وَستا قادر (استاد قادر مولان پور) شهید زنده ای بود که سی سال در میان ما زیست و او را ندیدیم و حتی نام او را در فهرست جانبازان شیمیایی هم نیاوردیم. و ایران پر است از وَستا قادرهایی که باید کشفشان کنیم و بزرگشان بداریم و به عنوان ذخیره ای برای نسلهای بعدی به یادگار بگذاریم.
در اینجا لازم میدانم از جوانرو قادریان، عکاس توانمندی که تصویر چهره وَستا قادر را جاودانی ساخت سپاسگزاری کنم. همچنین از استاد هادی ضیاء الدینی (t.me/Hadi_Ziaoddini) این هنرمند چیره دست کُرد که هنرش جهانی شده است و در آفرینش احساس در سنگ و خاک، کمنظیر است درخواست میکنم طرح ساختن تندیسی درخور از وَستا قادر را در برنامه کاری خود قرار دهند. همچنین از نیک اندیشان و علاقه مندانی که آمادگی دارند از ساخت تندیس وَستا قادر و از بازسازی و تبدیل خانه وَستا قادر به موزه ای برای حفظ آثار و عبرتهای بمباران شیمیایی سردشت حمایت مادی کنند درخواست میکنم که آمادگی خود را به دبیرخانه «پویش فکری توسعه» (t.me/Pooyeshfekri_dabir) اعلام کنند.
یادمان نرود:
تا زمانی که تندیس شاطر رمضان (https://t.me/Renani_Mohsen/241)
در یکی از میادین شهر اصفهان و تندیس وَستا قادر را در یکی از میادین شهر سردشت و …… نصب نکرده ایم به معنی این است که ما سرمایههای نمادین ایران را فقط وقتی قبولشان داریم و سرمایه میدانیم و اجازه میدهیم در توسعه ملی نقش بازی کنند که مثل ما فکر کنند و موید دیدگاههای ما باشند، و این به معنی توقف تولید سرمایه های نمادین در کشور ماست. و همچنان که در نوشتههای دیگر گفته ام، جامعه ای که نتواند دست به تولید انبوه سرمایه های نمادین بزند، هر چه هم در سرمایه های اقتصادی و انسانی سرمایه گذاری کند، ممکن است رشد کند اما توسعه نمییابد. برای رشد کشور، سرمایه های اقتصادی و انسانی (تخصص) لازم است، اما برای توسعه کشور نیازمند سرمایه های اجتماعی و سرمایه های نمادین هستیم.
این نوشته را برای جوانان و نوجوانانی بفرستید که پدرانشان یا بر طبل جنگ میکوبند یا از گفتوگو و مذاکره با دشمن، ناتوان و هراسناکند؛ تا بدانند که پدران ما که یا جنگ را نعمت میدانستند و یا از گفتوگو با دشمن ناتوان و هراسناک بودند، چه بر سر نسل ما آوردند. شاید آنان بکوشند پدرانشان را از ورود به دشمنیها و خشونت های تازه بازدارند.
/پ
برچسب ها :بمباران شیمیایی ، بمباران شیمیایی سردشت ، سردشت ، وَستا قادر
- نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
- نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
- نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.
ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰