تاریخ انتشار : پنجشنبه 25 آذر 1400 - 13:59
کد خبر : 71080

عصای احتیاط

عصای احتیاط

عشق و دوست داشتن دو واژه آشنایی است که داشتن‌اش بیش از نداشتن‌اش غریب است. اقتصاددان: گاه برخی دورِ دل خود سیم خاردار می‌کشند تا مبادا عاشق شوند و برخی تیغِ ساقه گلِ عشق را جلوی دست‌های محبت‌آمیز تو می‌گذارند تا با زخمی شدن انگشتانت از این باغ بروی و دیگر هوس چیدن هیچ گلی

عشق و دوست داشتن دو واژه آشنایی است که داشتن‌اش بیش از نداشتن‌اش غریب است.

اقتصاددان: گاه برخی دورِ دل خود سیم خاردار می‌کشند تا مبادا عاشق شوند و برخی تیغِ ساقه گلِ عشق را جلوی دست‌های محبت‌آمیز تو می‌گذارند تا با زخمی شدن انگشتانت از این باغ بروی و دیگر هوس چیدن هیچ گلی را نکنی!

اما این ماجرا چه با دست و انگشت خراشیده از تیغِ گُل و یا زخم‌ خورده از «شمشیرِ تیزِ عشقِ نافرجام» تو را به جایی می‌برد که نه خواستارِ نامی و نه خواهان یار و دلدار!

تو می‌خواهی عشق بورزی اما نه عاشق شوی و نه عاشقت شوند!

معشوق نباشی، ولی فقط فصل کاشتن بذر محبت و پاشیدن آن بر قلوب بیاید و در فصل دِرو خودت برای استفاده نباشی؛ دیگران برداشت کنند و شاد باشند.

تو می‌خواهی دل دهی و محبت کنی ولی نه کسی بفهمد و نه تمجید و تقدیر شوی و نه دل‌ربایی، به تو رو کند.

راز عشق در صندوقچه وجودت بماند و جز تو کسی رمزِ گشودن‌اش را نداند.

روزی را به یاد بیاوری که برای دیده شدن صد عشوه و معجزه رو می‌کردی و تاسف می‌خوردی…

و امروز را ببینی که از ترس دیده شدن خود را به کَری زده‌ای تا سلام دلدار را نشنیده فرض کنند و تو با علیک‌سلامی در بیراهه سر تکان دادن و لبخند، تسلیم و گرفتار نشوی.

نمی‌دانم شاید نه آن را طریقتی صواب بود و نه این را عملی ثواب!

فقط می‌دانم دیروز، رنگ و رعد و برقی داشتی که امروز نه دنبال عیان شدن نور محبتِ ساخته شده از آن برقی و نه صدای آن رعد را می‌خواهی کسی بشنود و یا دل مرده‌ای بیدار شود.

خودت را در لابه‌لای تاریکی چشمِ نابینایان مخفی می‌کنی که اگر بینایی از کوی تو رد شد، شک در وجودت کند که آیا هستی یا نیستی؟

و این را نه برای خود و نه برای دیگران می‌پسندی، بلکه می‌خواهی روحی به جسمی زیادی نشود و سنگینی نکند و علتی برای ناخشنودی وجودی نباشد.

و این منتهای تجربه عشق و دوست داشتن است که ای کاش به جای امروز که با عصای احتیاط در دست راه می‌روی، در سال اول زندگی، در همان گهواره، آن را شناخته و درک کرده بودی.

جوانی عصا به دست به دوست‌اش می‌گفت:
دلی که من عاشق‌اش بودم مثل یک ماه بود، به دست آوردن‌اش محال!
ماه را می‌دیدم، دل تو می‌آید، دل من می‌رود ولی به دست ما نمی‌رسد!
دل به دست آوردن‌اش، حکایتی‌ست که نه ابرها، نه ستاره‌ها و نه حتی خورشید، نمی‌توانند به دستش آورند!
شاید آسمان!
فقط آسمان؛ کمی در دل‌اش او را جا کند!
دوست جوان گفت: عصای احتیاط و وابستگی در هر جایی باشد مانع است، حتی در سفر!
من هم عاشق سفرم!
ولی همیشه در چهاردیواری شهرم، محدود بوده‌ام.
من عاشق رهایی‌ام!
اما همیشه در مرزهای خودساخته در اسارت بوده‌ام.
من عاشق سفرم؛ ولی پای سفر نبود و عصای وابستگی و دل نکندن مرا زمین‌گیر کرده است.
من عاشق آزادی‌ام؛ اما ترس از اسارت، مرا در سلول‌های انفرادی ترس، محبوس و زندانی کرده است.
و دوست جوان، آن جوانِ عصا به دست را از عرض خیابانِ خواسته‌های پنهان‌اش رد کرد و به مسیر خود ادامه داد.
برگرفته از کتاب «ناگفته‌های چشم سوم»
*دبیر سابق سندیکای تولیدکنندگان لوله و پروفیل فولادی ایران

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

اقصاددان رسانه با مجوز برخط اخبار اقتصاد - فناوری - کسب و کار - اجتماعی و ....