تاریخ انتشار : سه شنبه 18 آبان 1400 - 21:53
کد خبر : 66446

زنده به گور

زنده به گور

قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد. جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین

قبر شیخ آماده بود و کنار آن تلی از خاک دیده می شد. مردم اطراف قبر حلقه زدند. صدای گریه آنها هر لحظه زیادتر می شد. جسد شیخ طبرسی را از تابوت بیرون آوردند و داخل قبر گذاشتند. قطب الدین راوندی وارد قبر شد و جنازه را رو به قبله خواباند و در گوشش تلقین خواند. سپس بیرون آمد و کارگران مشغول قرار دادن سنگهای لحد در جای خود شدند.

پیش از آنکه آخرین سنگ در جای خود قرار داده شود، پلک چشم چپ شیخ طبرسی تکان مختصری خورد اما هیچکس متوجه حرکت آن نشد! کارگران با بیل‌هایشان خاکها را داخل قبر ریختند و آن را پر کردند. روی قبر را با پارچه ای سیاه رنگ پوشاندند.

آفتاب به آرامی در حال غروب کردن بود. مردم به نوبت فاتحه می‌خواندند و بعد از آنجا می‌رفتند. شب هنگام هیچ کس در قبرستان نبود. شیخ طبرسی به آرامی چشم گشود. اطرافش در سیاهی مطلق فرو رفته بود. بوی تند کافور و خاک مرطوب مشامش را آزار می‌داد. ناله‌ای کرد. دست راستش زیربدنش مانده بود.

دست چپش را بالا برد. نوک انگشتانش با تخته سنگ سردی تماس پیداکرد. با زحمت برگشت و به پشت روی زمین دراز کشید. کم‌کم چشمش به تاریکی عادت کرد. بدنش در پارچه‌ای سفید رنگ پوشیده بود. آرام آرام موقعیتی را که در آن قرار گرفته بود درک می‌کرد.

آخرین بار هنگام تدریس حالش بهم خورده بود و دیگر هیچ چیز نفهمیده بود. اینجا قبر بود! او را به خاک سپرده بودند. ولی او که هنوز زنده بود. زنده به گور شده بود. هوای داخل قبر به آرامی تمام می‌شد و شیخ طبرسی صدای خس خس سینه‌اش را می‌شنید. چه مرگ دردناکی انتظار او را می‌کشید. ولی این سرنوشت شوم حق او نبود. آیا خدا می‌خواست امتحانش کند؟

چشمانش را بست و به مرور زندگیش پرداخت. سالهای کودکی‌اش را به یاد آورد و اقامتش در مشهد الرضا را. پدرش «حسن بن فضل » خیلی زود او را به مکتب خانه فرستاد. از کودکی به آموختن علم و خواندن قرآن علاقه داشته و سالها پشت سر هم گذشتند، به سرعت برق و باد! شش سال پیش زمانی که ۵۴ ساله بود، سادات آل‌زباره او را به سبزوار دعوت کرده و شیخ دعوتشان را پذیرفت و به سبزوار رفت. مدیریت مدرسه دروازه عراق را پذیرفت و مشغول آموزش طلاب گردید و سرانجام هم زنده به گور شد!

چشمانش را باز کرد. چه سرنوشتی در انتظار او بود. دیگر امیدی به زنده ماندن نداشت. نفس کشیدن برایش مشکل شده بود. هر بار که هوای داخل گور را به درون ریه‌هایش می‌کشید سوزش کشنده‌ای تمام قفسه سینه‌اش را فرا میگرفت. آن فضای محدود دم کرده بود و دانه‌های درشت عرق روی صورت و پیشانی شیخ را پوشانده بود.

در این موقع به یاد کار نیمه تمامش افتاده و چون از اوایل جوانی آرزو داشت تفسیری بر قرآن کریم بنویسد. چندی پیش محمد بن یحیی بزرگ آل‌زباره نیز انجام چنین کاری را از او خواستار شده بود. اما هر بار که خواسته بود دست به قلم ببرد و نگارش کتاب را شروع کند، کاری برایش پیش آمده بود.

شیخ طبرسی وجود خدا را در نزدیکی خودش احساس میکرد. مگر نه اینکه خدا از رگ گردن به بندگانش نزدیکتر است؟ به آرامی با خودش زمزمه کرد: خدایا اگر نجات پیدا کنم، تفسیری بر قرآن تو خواهم نوشت.خدایا مرا از این تنگنا نجات بده تا عمرم را صرف انجام این کار کنم.

ولی شیخ طبرسی در حال خفگی و زنده بگور شدن بود. اما به یکباره کفن‌دزد با ترس و لرز وارد قبرستان بزرگ می‌شود. بیلی در دست به سمت قبر شیخ طبرسی رفت. بالای قبر ایستاد و نگاهی به اطراف انداخت. قبرستان خاموش بود و هیچ صدایی به گوش نمی‌رسید. پارچه سیاه رنگ را از روی قبر کنار زد و با بیل شروع به بیرون ریختن خاکها کرد.

وقتی به سنگهای لحد رسید، یکی از آنها را برداشت. نسیم خنکی گونه‌های شیخ را نوازش داد. چشمانش را باز کرد و با صدای بلند شروع به نفس کشیدن کرد. کفن دزد جوان، وحشت زده می‌خواست از آنجا فرار کند اما شیخ طبرسی مچ دست او را گرفت: صبر کن جوان!
نترس من روح نیستم. سکته کرده بودم. مردم فکر کردند مرده‌ام مرا به خاک سپردند. داخل قبر به هوش آمدم. تو مامور الهی هستی…

آیا مرا می‌شناسی؟ بله می شناسم! شما شیخ طبرسی هستید که امروز تشییع جنازه تان بود. دلم می‌خواست، دلم می‌خواست زودتر شب شود و بیایم کفن شما را بدزدم!

به من کمک کن از اینجا بیرون بیایم. چشمانم سیاهی می‌رود. بدنم قدرت حرکت ندارد.

کفن دزد شیخ طبرسی را بیرون آورده در گوشه‌ای خواباند و بندهای کفن را باز کرد و به گوشه‌ای انداخت.

مرا به خانه‌ام برسان. همه چیز به تو می‌دهم. از این کار هم دست بردار.

کفن دزد جوان لبخند زد و بدون آنکه چیزی بگوید شیخ را کول گرفت و به راه افتاد. شیخ طبرسی به کفن اشاره کرد و گفت: آن کفن را هم بردار. به رسم یادگاری! به خاطر زحمتی که کشیده‌ای جوان به سمت کفن رفت. خم شد و آن را برداشت.

خیلی وقت است به این کار مشغولی؟ بله جناب شیخ. چندین سال است عادت کرده‌ام در این شهر مرگ و میر زیاد است. اگر روزی مرده‌ای را در یکی از قبرستانهای این شهر خاک کنند و من شب کفنش را ندزدم آن شب خوابم نمی‌برد. کفن‌ها را به بازار مشهد رضا می‌برم و می‌فروشم.

از این کار توبه کن، خدا از سر تقصیراتت می‌گذرد.

آن دو از قبرستان خارج شدند. جوان پرسید: از کدام طرف بروم؟ برو محله مسجد جامع، من همسایه محمد بن یحیی هستم. جوان به راه خود ادامه داد. شیخ طبرسی نگاهش را به آسمان و ستاره‌های بیشمار آن دوخته بود و خدا را شکر میگفت.

علامه طبرسی با کمک خداوند نذرش را ادا کرد و کتاب گرانبهای تفسیر مجمع البیان را نوشت…
پ.ن: عنوان از گاهنامه مدیر است.

مخاطب گرامی، ارسال نظر پیشنهاد و انتقاد نسبت به خبر فوق در بخش ثبت دیدگاه، موجب امتنان است.

 

ع

برچسب ها :

ارسال نظر شما
مجموع نظرات : 0 در انتظار بررسی : 0 انتشار یافته : ۰
  • نظرات ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط مدیران سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نخواهد شد.

اقصاددان رسانه با مجوز برخط اخبار اقتصاد - فناوری - کسب و کار - اجتماعی و ....